ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابي ست هوا؟
يا گرفته است هنوز ؟
من در اين گوشه كه از دنيا بيرون است
آفتابي به سرم نيست
از بهاران خبرم نيست
آنچه مي بينم ديوار است
آه اين سخت سياه
آن چنان نزديك است
كه چو بر مي كشم از سينه نفس
نفسم را بر مي گرداند
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همين يك قدمي مي ماند
كورسويي ز چراغي رنجور
قصه پرداز شب ظلماني ست
نفسم مي گيرد
كه هوا هم اينجا زنداني ست كه زمين هر سال از خون پرستوها رنگين است . ادامه دارد. پ.ن دلم گرفت وقت تايپ
هر چه با من اينجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابي هرگز
گوشه چشمي هم
بر فراموشي اين دخمه نينداخته است
اندر اين گوشه خاموش فراموش شده
كز دم سردش هر شمعي خاموش شده
ياد رنگيني در خاطرمن
گريه مي انگيزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد مي گريد
چون دل من كه چنين خون آلود
هر دم از ديده فرو مي ريزد
ارغوان
اين چه راز ي است كه هر بار بهار
با عزاي دل ما مي آيد ؟
وين چنين بر جگر سوختگان
داغ بر داغ مي افزايد ؟
?? قسمت جالبي از متن کتاب "تسخير شدگان" نوشته ""داستايوفسكى""
هر "پرهيزکاري" گذشته اي دارد
وهر "گناه کاري" آينده اي!
پس قضاوت نکن.
ميدانم اگر:
قضاوت نادرستي در مورد کسي بکنم،
دنيا تمام تلاشش را ميکند تا مرا در شرايط او قرار دهد.
تا به من ثابت کند.
در تاريکي همه ي ما شبيه يکديگريم.
محتاط باشيم، در "سرزنش "
و"قضاوت کردن" ديگران
وقتي؛
نه از " ديروز او" خبر داريم،
نه از "فرداي خودمان"
درباره این سایت